منم و خودم
_ هستم ؟ نیستم ؟ چه چیزی هست که این بودن را تعریف می کند . به سوالاتم نخند کمی جدی باش !!! اهای با توام ادمی که فکر می کنی هستی باور کن که هستی ات شاید تلقینی بیش نباشد .کمی فکر کن .بیاندیش به چرایی بودنت و...
_می ترسم شاید.فقط همین !
_ترس ؟ چه حرف مسخره ای ؟ ترس از چه ؟ ترس از اینکه مبادا انقدر فکر کنی که نیست شوی؟
_من فکر کردن را فراموش کرده ام شاید تنها بهانه ام همین باشد.می ترسم شاید. و شاید هم احساس واقعی ان لحظه ام این است که نکند در یک لحظه انقدر اضطراب شک در من ریشه کند که بودن ونبودنم یکی شود .نمی دانم شاید می ترسم سوال بپرسم چر ا که ممکن است سوال های بی پاسخ شک مرا به یقین نزدیک کند .من از زوال باور می ترسم .فقط همین
_...
صدایی میشنوم .کسی در من با من تنهاست کسی که از من نیست و با من است ...صدا انقدر لطیف و سبک است که ارام می اید ومی نشیند به دلم و من احساس می کنم هزاران سال است که من واو با هم تمام لحظه های شک وتردید را طی کرده ایم .صدایی از جنس باران :خیس!
((نترس !بیاندیش .هدف رسیدن نیست .مهم رفتن است .مقصد خود ناخوداگاه در طول راه تعبیر میشود.فکر کن نگذار التهاب و گریز از شک تو را فسیل کند .انقدر برو که ناگهان در یک لحظه ناب تمام باورت به یکباره تثبیت شود .ارتداد تو یقین است و یقین تو ارتداد . انفعال تو یعنی تحقیر همه ثانیه هایی که بودی .مهم رفتن است انقدر برو که همه و جودت را لذتی غریب فرا بگیرد:این یعنی رسیدن ...))
کسی در من با من تنهاست .کسی که از من نیست وبا من است انکه در جستجوهای ازلی ام ناخوادگاه در خود یافتمش .اینجا صدایی است ومن.
منم و خودم
می اندیشم و صدایی در من با من تنهاست ومن به تمام لحظه های می اندیشم که ترس از زوال باورم درگیرشان کرد .به همه ثانیه هایی که پر شدند از تردید رفتن.
رسیدن مهم نیست هدف رفتن است.مقصد در طول راه تعبیر میشود ...ایا اینطور نیست ؟